|
گربهماهي
حسن ملايي
دفعه آخري ـ غروبي ـ براي خريد گوشت و مرغ هفتگي با خانمم به صادقيه رفتيم . شنيده بودم كه اول فلكه صادقيه قسمتي كه گوشت و مرغ مي فروشند ماهي را به صورت زنده هم مي فروشند . مغازه هاي قصابي روبه روي بازار تره بار شلخته و شلوغ و به هم ريخته بود. گويي به زور و مشقت زياد آنها را كنار هم جا داده بودند . لامپهاي دويستي كه براي تزيين مغازه ها و جلب مشتري روشن كرده بودند چشم را ميزد . بوي زحم ماهي همراه با بوي مرغ هاي مانده اب زده و گوشتهاي كشتار چند روز پيش آزار دهنده بود ، به طوري كه مجبور مي شدي دير به دير نفس بكشي ، آن هم نه با بيني بلكه با دهان . خانمم در حالي كه با گوشه روسري جلوي دماغ و دهان خود را گرفته بود ، هرازگاهي خودش را جمع مي كرد و به من مي چسباند و با دلخوري بر پياده روي گل آلود شده از خوناب مغازه ها ، طوري قدم مي گذاشت كه انگاري از مسيري پر از سوسك و موش مي گذرد . بالاخره رسيديم به يك قصابي كه به نظر تميز تر از بقيه مي آمد . علاوه بر گوشتهاي گوساله اويزان از قناري ها و سبدهاي پر از مرغ هاي سنگين شده از دهها بار شستشو ، يك سري ماهي سفيد با پولكهاي براق ، روي يك تخت چوبي رديف شده بود . كنار مغازه وان فلزي سفيدي بود كه با لوله اي دو اينچي از جنس پوليكا، ابي به درونش پمپاژ مي شد و آن را براي يك سري ماهي زنده و شاداب ، به جوش و جلا مي انداخت . شنا كردن ماهي ها را خيلي دوست داشتم . بچه كه بودم مي رفتم كنار حوض خانه مان مي نشستم و ساعتها به حركت هاي نرم و ملايمشان ـ كه با هر شتك زدن من به آب ، سريع و فرز ميشدند ـ نگاه مي كردم . رفته بودم تو خاطرات وصداي پمپ كنار وان با ضرب و آهنگ و ريتم تكراري ، داشت برايم تبديل به لالايي مي شد كه يك پسر بچه حدوداً 2، 3 ساله ـ از آنهايي كه تپل و مپل هستند و توي دلبرو ، از آنهايي كه دوست داري لپهايشان را يك گاز محكم بگيري تا سير شوي - آمد و جلوي تخت ايستاد و در حالي كه شگفت زده انگشت اشاره اش را به روي يكي از ماهيهاي روي تخت گذاشته بود ، با صداي بلند داد زد : “ مامان ، ميو ميو “ من و خانمم خنده مان گرفت ، به سمتي كه پسرك نگاه مي كرد سر چرخانيديم و مادر را ـ با چند كيسه ميوه در حالي كه داشت با چپ و راست شدن خودش را از ميان عابرين رد مي كرد ـ ديديم . همين كه رسيد ، دوباره پسرك با صدايي كه تعجبش را مي رساند ، گفت : “ مامان ، ميو ميو “ مادرش در حالي كه مي خنديد ، روبه ما ، عضلات صورتش را به گونه اي جمع كرد كه يعني : “ بچه اس ديگه “ و گفت : “ مامان جان ، اين كه ميو ميو نيست ماهيه “ پسرك چشمهايش را درشت تر كرد و با دقت بيشتري به ماهيهاي روي تخت زل زد و بعد از كمي تآمل با اخم چانه اش را بالا داد و گفت : نه خير ، اين ميو ميويه . “ مغازه دار هم كه ديگر به جمع ما اضافه شده بود دست دراز كرد و با خنده لپ گوشتي پسرك را كشيد و گفت:“ بچه با نمكييه “ وپسرك بيشتر اخم كرد . بچه دوست داشتنيي بود . خواستم از دلخوري درش آورم كه خانمم پيش دستي كرد . خم شد و مثل مربي هاي مهد كودك در حالي كه لبخند مي زد دست پسرك را گرفت و او را به وان نزديك تر كرد . اشاره كرد به ماهي هاي درون آن و گفت : “ اينا ماهي هستند ، ببين چه جوري شنا مي كنن ، ميو ميو كه شنا نمي كنه ، تازه از آب هم مي ترسه “ پسر بچه به ماهيهاي درون وان ، و بلافاصله به ماهيهاي روي تخت خيره شد و چند بار اين نگاه را بين آنها رد و بدل كرد . مادرش كه هنوز داشت به همان نحو مي خنديد، ميوه ها را كناري گذاشت . يك آبنبات چوبي از كيفش در آورد و در حالي كه آنرا به پسرش ميداد گفت : “ آقا ، لطفاً يه ماهي زنده درشت برام بكشين “ قصاب ترو فرز با تور يك ماهي از آب در آورد و آنرا درون يك كيسه نايلون سفيد انداخت. در اين فاصله پسرك بي آنكه توجهي به آبنبات چوبي كرده باشد با چشمهايي كه از تعجب دودو مي زد به حركات قصاب و كش و قوس رفتن هاي ماهي درون مشمع خيره شد بود . قصاب ماهي را روي ترازو گذاشت و در حالي كه دستهايش را آماده نگه داشته بود و مواظب بود ماهي خودش را از روي ترازو پايين نيندازد ، بعد از كمي تأمل به صفحه عقربه دار ترازو گفت : “ چهار هزار و پونصد تومن ، قابلم نداره “ مادر پسرك اسكناسهاي سبز هزار توماني را به سمت قصاب دراز كرده بود كه پسرك به طرف ماهي روي ترازو اشاره كرد و گفت :” اگه … ميو ميو نيست پس صداش چه جوريه ؟ “ اول نگاهي به ماهي و سپس نگاهي به همديگر كرديم و يك دفعه همه با هم بلند بلند خنديديم. مي خنديديم و هر كدام به نوبه خود دستي بر سر پسرك كه اخموتر و دلگير تر شده بود مي كشيديم . ولي همگي ـ حتي قصاب ـ دوسه باري زير زيركي نگاهي به ماهي درون ترازو انداختيم ، كه هنوز داشت دهانش را باز و بسته مي كرد و چيزي ميگفت . |
|